شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام‌هاي اتاق

ساعت ویکتوریا

freand

+ يه بار نشست روبروم، چايي نباتشو هم زد و گفت "ميترسم يه روز اذيتت کنم" گفتم "خب نکن!" گفت "عمدي که نه! ولي ميترسم اذيت شي" گفتم "نترس! از چي بايد اذيت شم؟!" دوباره چاييشو هم زد، هم زد، هم زد... ديدم حرف نميزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاييتو بخور" گفت "تو نميترسي يهو برم؟؟ 97
freand
97/9/14
freand
" گفتم "نه! بخواي بري ميري ديگه! واسه چي بترسم؟!" گفت "ولي من ميترسم! ميترسم خسته شي بري و بازم دوست داشته باشم..." فقط نگاش کردم بغض کرده بود ديگه حرفي نزد،فقط چاييشو خورد و رفت...حس کردم سردمه...خودمو بغل کردم رفتنش ترسناک بود...نبودنش ترسناک تر...به خودم گفتم "تو از چي ميترسي؟؟" بعد زل زدم به صندلي خاليت زل زدم به نداشتنت گفتم "من فقط ميترسم، يک روز از خواب بيدار شم و ببينم ديگه دوستت ندارم...
چراغ جادو
گروه خودم...
vertical_align_top